Thursday, July 14, 2005

نقاب

!... در فروزش هستي و قلب به ناچار شب مي شد
!... به ناچار روح خاکستريم را بر تن فريبکارش دميدم
! چه حاصل شد از اين همه عشقبازي هاي بي دليل؟
من خودم را يافتم با وحشت... با درد و خستگي ... اينکه از شرم نگاهش پشيمان نشوم يا که در قلبش صداي شکستني خرد شدني نشنوم
!تمام روزگارش همين است! اينکه بنشيند و در رقابت با انسان ها بينديشد زندگي يعني اين ؟ ...
پايان نخواهد يافت -
! ! آن کلمات رمز حرف داري که به سرعت از دهانت خارج ميشود
من براي هميشه خوابيده ام ...! و تو اي حرف زندگي ... تو را با نخستين چهره ات خواستم آنکه مرا تا اوج ابرها برد و اينک تو ... آن نقاب سخت مزخرف را داري که هر چه تلاش کردم آن را ندريدم
!...من تو را مي خواهم
! ... تو را با همان زيبايي ابتدايي و کوچک که بوي شب ميداد و ستاره
...تو را با همان رخت بي آب و آتش که نسيمي بود از دريا و جاودانه بود برايم
... اينک اين گوشه در عزلت و پريشاني
با تو چه کنم که از دلم رخت بر بسته اي

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام مهربونم
دلم قد یه دنیا واست تنگ شده
خیلی دوست دارم
فاطمه

2:10 AM  
Anonymous Anonymous said...

بسیارمی ایند و بسیار می روند
اری
دزدان دل بسیارند.
اما...
مگر هر جا دزد باشد نباید زیست؟
بگذار بیایند و بروند
اما...
مگذار قلب پاکت گذرگاهشان باشد.
فاطمه

2:12 AM  
Anonymous Anonymous said...

سلام مهربونم>
دلم قد یه دنیا واست تنگ شده
خیلی دوست دارم
فاطمه<

2:21 AM  
Anonymous Anonymous said...

بسیارمی ایند و بسیار می روند<
اری
دزدان دل بسیارند.
اما...
مگر هر جا دزد باشد نباید زیست؟
بگذار بیایند و بروند
اما...
مگذار قلب پاکت گذرگاهشان باشد.
فاطمه <

2:24 AM  

Post a Comment

<< Home