Friday, July 22, 2005

خواب

دیشب خوابت را دیدم
به بالینم آمده بودی فقط می دیدم که با من حرف میزنی
می گریستی ؟
می خندیدی ؟
شاید هم ساکت شده بودی
نمیدانم
...آنقدر تو را فریاد زدم که حنجره ام درد گرفت
آنقدر گریه کردم تا شاید صدایم را بشنوی اما تو فقط حرف میزدی
...شاید هم ساکت بودی
از من چه می خواستی نازنین ؟
امشب هم به بالینم بیااما ساکت باش و بگذار فقط من برایت حرف بزنم
... برایت بگویم از دنیایی که بدون تو در آن زندگی می کنم
بگویم از بعد از رفتنت
... با جسم بی جانت چه کنم دلبندم
با چشمان بی تحرکت که روزی سرشار از عشق و انرژی بود
با دستان یخ زده ات که روزگاری مامن گرم و مطمئن دستانم بود
و قلب آرامی که هر لحظه تپشش مرا به زندگی از می گرداند
امشب بیا و به صدای قلبم گوش بسپار
آنقدر دردناک و دلگیر است که زخم تنهایی را روی جسم بی جانت حس خواهی کرد
مرا ببخش اگر تلخم
اگر غمگینم
اگر مثل گذشته ها نمی خندم
...مرا ببخش
آنقدر رفتنت با هجوم ناگهانی ناباوری ها دردها و تنهایی ها همراه بود که عروسک ظریف و زیبایت را به روح سنگین و خاموشی مبدل کرد
اینک فقط یک امشب به خوابم بیا
و به من گوش بسپار
آنگاه درمی یابی که وصال شیرینت آنقدرها هم ارزش رفتن را نداشت

0 Comments:

Post a Comment

<< Home