ماشین پرنده
. دخترک کوچولو چیزهای زیادی برای برادرش آورده بود
. روی پتویی که کنار باغچه پهن بود، قطار را برایش روشن کرد
. پسرک چقدر از حرکت و سوت قطار ذوق می کرد
: وقت ملاقات تمام شد و موقع جدا شدن گفت
. هفته دیگه که اومدم برات یک ماشین پرنده می آورم
. پسرک فقط نگاهش کرد
،وقتی دختر با همراهان از آسایشگاه معلولین جسمی و ذهنی خارج می شدند
. هنوز نگاهش به چشمهای برادرش بود
... و آرام گفت با ماشین پرنده می تونی به هر جایی که آرزو کنی بری
((داستان کوتاه از مصطفی چترچی))
0 Comments:
Post a Comment
<< Home