Friday, August 26, 2005

ماشین پرنده

. دخترک کوچولو چیزهای زیادی برای برادرش آورده بود
. روی پتویی که کنار باغچه پهن بود، قطار را برایش روشن کرد
. پسرک چقدر از حرکت و سوت قطار ذوق می کرد
: وقت ملاقات تمام شد و موقع جدا شدن گفت
. هفته دیگه که اومدم برات یک ماشین پرنده می آورم
. پسرک فقط نگاهش کرد
،وقتی دختر با همراهان از آسایشگاه معلولین جسمی و ذهنی خارج می شدند
. هنوز نگاهش به چشمهای برادرش بود
... و آرام گفت با ماشین پرنده می تونی به هر جایی که آرزو کنی بری
((داستان کوتاه از مصطفی چترچی))

0 Comments:

Post a Comment

<< Home