Sunday, September 28, 2008

...آشنا شده ایم
...بامدادی کنار آب های روشن زاینده رود
!دستانی گرم تر از همیشه
...و قلب تپنده ای میان سرگردانی های نسیم پارک کوهستانی صفه
آب زرشک و آلبالو ...پفیلا با طعم پنیر ...کیک انگوری وهیگر با طعم انبه
چشماتو می بندی و میگی تو همون ستاره ای هستی که توی آسمون چشمک
می زنه
بعدش صداتو ول می دی وسط چمن های خیس لب آب و خونه های ویلایی چند میلیاردی پشت خواجو
چشمامو می بندم و نفسمو توی سینه حبس میکنم و از ته دل آرزو می کنم که به آرزوهات برسی و صدای قشنگت همیشه برای من
جاری شه
چشمامو که باز می کنم میبینم بهم زل زدی و با احتیاط می پرسی چی آرزو کردی؟
لحظه شماری برای عید فطر...چند تا افطاری دیگه مونده؟
این مدرک کارشناسی ما هم شاهنامه ای شده برای خودش...خواستیم به اصطلاح به آزمون مهندس ناظر برسیم
...این روزها خیلی التماس دعا

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

!چی آرزو کردی؟

12:34 AM  
Anonymous Anonymous said...

...آرزوی آرزوها
زیباست کلامت وقتی میان یک عـ شـ ق رها می شود(!)

4:43 PM  
Anonymous Anonymous said...

بهترين آرزو را كردي
حتما همان طور ميشود

2:51 PM  
Blogger Nazanin said...

دلم گرفته بود..فقط حس کردم اينجا خوبه بيام..دوس دارم بيام اصفهان پيشت مهسا..اون روز خيلی خوب بود..

9:34 PM  

Post a Comment

<< Home