Saturday, April 19, 2008

نهانگاه

از شکوفه های آتش که بگذری
...مستقیم بیا
دو قدم مانده به پریشانی
!کنار نهانگاه آشنای شب زانو زده ام
!اما...خاطرت باشد
!گریان بیا
گریان!نه لرزان
که به پاس اشک هایت بر تنم آبی لاجوردی پوشانده ام
...
امضا:خاتون
...
راستی! تو نمی دانی همان جوجه کبوتر ناز مهربان چه شد که پرید و ما را تنها گذاشت؟

4 Comments:

Anonymous Anonymous said...

چی شد نمیدونم ، ولی پرید دیگه !!!

11:47 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام مهسا خانوم...

مدتهاست توي نوشته هات سردر گمم..

نميدونم..شايد هم ميدونم..اما نه انگار نميدونم دنبال چي ميگردم..

شايد يه جمله آشنا..
شايد چيزي كه منو به گذشته ببره...

شايد دنبار معني بعضي نوشته هات..


راستی! تو نمی دانی همان جوجه کبوتر ناز مهربان چه شد که پرید و ما را تنها گذاشت؟!!!!!

چه جمله زيبايي...

راستي راس ميگي ها..

چي شد كه پريد ؟؟!!

چرا پريد؟؟

من كه تو بالش نزدم..

پس چرا پريد ؟؟

آخ اصلا حواسم نبود ببخشيد..بزرگ شده بود.. بال در آورد.. پريد.. نه؟؟

ولي من بال نداشتم..

ديدي تنها موندم..

هرچند ازش بزرگتر و گاهي مهربونتر بودم ..

اما بازم اون برنده بود..

جاي من خاك

جاي اون عالم افلاك..

***

زيبا بود نوشتتون مثل هميشه..
آفرين.

1:12 AM  
Anonymous Anonymous said...

دورم از تو
بی قرار گرمایی دلت ، می لرزم اینجا
احساس می شوی ...
چون سایه ی خمیده بر دیوار
می رقصی بر بی تابی من
و چه نزدیک است خاطراتت ،
چسپیده به ذهنم
نقش بی همتای رخسار تو ...
دلتنگی ام را می پوشانم
با بستری از کلمات
اما باز
کسی در دلم
تو را صدا می زند

9:14 AM  
Anonymous Anonymous said...

که به پاس اشک هایت بر تنم آبی لاجوردی پوشانده ام

بغضم مي گيرد مي خوانمش...زيباست..

10:39 PM  

Post a Comment

<< Home