Saturday, September 24, 2005

نمی خواهم

در این سرزمین خاکستری بد بو که فقط ساعت ها نشانه رفته اند و قلب های تنها
داریم زنده زنده متلاشی می شویم و میان تلخی ها ی قرمز جان می سپاریم
من و تو اینجا چه میکنیم دلبرم؟
صبر سپیدمان سرآمده
یخبندان شده
سوزناک و دردآور
آشیانه مان با تازیانه ی خشم سوخته و تو بیماری
اینجا زخم مرطوبی ست که روح آشنای هستی را می شناسد
تبسم تلخت را نمی خواهم
چشمان اشکبارت را نمی خواهم
دستان لرزانت شانه های خم شده ات نگاه بی فروغت را نمیخواهم
درد تنهایی ات را نمیخواهم
ای انسان رفتن و باز نگشتنت را نمی خواهم
نمی خواهم
نمیخواهم
...

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام!من که خیلی وقته دارم تو این سرزمین خاکستری مبارزه می کنم!آخرش نمی دونم چی میشه!شاید منم خاکستری شم!

2:43 PM  
Anonymous Anonymous said...

نمی خوام مثل همه گریه کنم/
زندگی با آدماش برای من یه قصه بود/
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود/
همه خنجر توی دستو خنده روی لبشون/
توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود/

نمی خوام مثل همه گریه کنم/
دیگه گریه دلو وا نمی کنه/
قصه های پشت این پنجره ها/
/غمو از دلم جدا نمی کنه

قصه ی ماتم من/
هر چی که بود/
هر چی که هست/
قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه/

وفت خوابه/
دیگه دیره/
نمی خوام قصه بگم/
از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه/

نمی خوام مثل همه گریه کنم/
دیگه گریه دلو وا نمی کنه/
قصه های پشت این پنجره ها/
/غمو از دلم جدا نمی کنه
ایرج جنتی عطایی

2:47 PM  
Anonymous مژده said...

azizam chandino chand bar khundamesh...mersi...

10:53 PM  

Post a Comment

<< Home