پرنس آندره به ناتاشا نگریست که مشغول خواندن بود.احساسی تازه و خوشایند در وجودش پدید آمد که در عین حال اندوهناک نیز بود
...کوچکترین بهانه ای برای گریستن نداشت اما آماده ی گریستن بود
برای چه؟ برای عشق گذشته؟ برای پرنسس کوچک؟ برای نومیدی ها و دلشکستگی های خود؟ برای امیدهایی که به آینده اش داشت؟
!هم آری و هم نه
آنچه او را بیشتر به گریه وا میداشت آگاهی از تضاد وحشت آوری بود که به صورتی بزرگ و نامحدود در نهادش می دید
و در می یافت که محدوده ی مادی او را هم شادمان می کند و هم اندوهگین
برگرفته ازجلد اول رمان جنگ و صلح نوشته ی لیونیکلایویچ تولستوی - مترجم : شهلا انسانی - صفحه ی پانصد و چهل و یکم
نشر کلبه
برای چه؟ برای عشق گذشته؟ برای پرنسس کوچک؟ برای نومیدی ها و دلشکستگی های خود؟ برای امیدهایی که به آینده اش داشت؟
!هم آری و هم نه
آنچه او را بیشتر به گریه وا میداشت آگاهی از تضاد وحشت آوری بود که به صورتی بزرگ و نامحدود در نهادش می دید
و در می یافت که محدوده ی مادی او را هم شادمان می کند و هم اندوهگین
برگرفته ازجلد اول رمان جنگ و صلح نوشته ی لیونیکلایویچ تولستوی - مترجم : شهلا انسانی - صفحه ی پانصد و چهل و یکم
نشر کلبه
5 Comments:
mahsa...miam esfahanaa!
!آه بانو
گریه هرگز دردی را درمان نبوده است...
(سلام مهسا جانم)
amadi vali khodat nisti..........
mamnon az hozureton...ama kash midonestam shoma ki hastid!y radi,neshuni,esmi ya esme mostaari k shayad befahmam shoma ki hastin baram bezarin
mamnon misham!
سلام مهسا جانم
ردت را گرفتم
اما نیستی بانو
...
Post a Comment
<< Home