Saturday, May 30, 2009

پرنس آندره به ناتاشا نگریست که مشغول خواندن بود.احساسی تازه و خوشایند در وجودش پدید آمد که در عین حال اندوهناک نیز بود
...کوچکترین بهانه ای برای گریستن نداشت اما آماده ی گریستن بود
برای چه؟ برای عشق گذشته؟ برای پرنسس کوچک؟ برای نومیدی ها و دلشکستگی های خود؟ برای امیدهایی که به آینده اش داشت؟
!هم آری و هم نه
آنچه او را بیشتر به گریه وا میداشت آگاهی از تضاد وحشت آوری بود که به صورتی بزرگ و نامحدود در نهادش می دید
و در می یافت که محدوده ی مادی او را هم شادمان می کند و هم اندوهگین


برگرفته ازجلد اول رمان جنگ و صلح نوشته ی لیونیکلایویچ تولستوی - مترجم : شهلا انسانی - صفحه ی پانصد و چهل و یکم
نشر کلبه

5 Comments:

Blogger Nazanin said...

mahsa...miam esfahanaa!

3:18 PM  
Anonymous هلیا said...

!آه بانو
گریه هرگز دردی را درمان نبوده است...



(سلام مهسا جانم)

4:08 PM  
Anonymous Anonymous said...

amadi vali khodat nisti..........

12:50 AM  
Anonymous mahsa said...

mamnon az hozureton...ama kash midonestam shoma ki hastid!y radi,neshuni,esmi ya esme mostaari k shayad befahmam shoma ki hastin baram bezarin
mamnon misham!

3:47 PM  
Anonymous هلیا said...

سلام مهسا جانم

ردت را گرفتم

اما نیستی بانو

...

10:17 PM  

Post a Comment

<< Home