Thursday, August 20, 2009

شب و شعر و شمال
مگر از یاد برده ام مه سنگین آن شب را؟
سرم را از پنجره ی ماشین بیرون کرده بودم و تو تندتر می رفتی
آنقدر تند تا خیسی مه بر گردنم بنشیند و تو بخندی
تو بخندی بر عروس یک ساله ات ومن شعر بخواهم
میان هیاهوی کندوان و جیغ و دادهای همیشه
...چشمانت برایم غزل ساختند و دستهایت باران
!چه اتفاقی شد آن شب برای همیشه
کنار من انگار سایبانی از آرامش ساختی
و من یک بار دیگر تن پر غرورم را لم دادم بر صندلی و تو گفتی
بخواب
...
من فقط صدای خواننده ی سیاهپوست دوست داشتنی ات را شنیدم
گفتی دلت برای رمضان تنگ شده -
...نفس بکش عزیز من
!این هم رمضان
...فقط قدرش را بدان
!آمین

3 Comments:

Anonymous هلیا said...

!می شود خنده ی روی لبات باشم


آنقدر خوب وصف کنی عـ شـ ق را
که دیوانه ی حضور می شوم
ممنون مهسای من

11:27 PM  
Anonymous Anonymous said...

مرحبا
سحر هاي رمضان را برايم دعا كن...

1:33 PM  
Anonymous هلیا said...

سالگرد عـ شـ قَ ت جاودانه مهسای من

( با هزار آرزوی خوب )

1:19 PM  

Post a Comment

<< Home