Sunday, July 19, 2009

!نمیدانم چه شده
هرگاه شب می شود و می خواهم بنویسم
هر قدر روزش عبوس بوده ام و دنیا بر وفق مرادم نگردیده باشد
باز کلماتم را از آنها که آرام و تنها هستند برمی دارم و برای خودم خیال پردازی می کنم
...امروز کمتر از جیره ام خندیده ام و بیشتر از سهمم اخم کرده ام
حالا به جای آنکه چند جمله ای تلخ بنویسم
رفته ام پنجره را باز گذاشته ام که نکند پاییز راهش را گم کند
...
دروازه شیراز- ایستگاه اتوبوس- ظهر بارانی
بیست و یکم آبان ماه هشتادوهفت

4 Comments:

Anonymous naghmeh said...

خوشا شیراز!

3:52 PM  
Anonymous مصلوب said...

شما هم رفتيد سراغ گذشته ها..

4:38 PM  
Anonymous Anonymous said...

؟

12:22 AM  
Anonymous هلیا said...

خوب ست بانو
واژه هایت به بن بست نمی رسند
...که بوی خوش پرتقال می دهد

12:35 PM  

Post a Comment

<< Home