می خواستند با هم صحبت کنند اما نمی توانستند
اشک در دیدگانشان حلقه زده بود
هردو بی رنگ و نحیف بودند
اما در این چهره های بی رنگ بیمار پرتوی از آینده ای نو و
زندگانی تازه ای می درخشید
هر دو آنان را عشق احیا کرده بود
قلب هر یک برای دیگری سرچشمه ای لایزال از زندگی بود
قرار گذاشتند منتظر شوند و صبر کنند
هنوز هفت سال باقی مانده بود و تا آن وقت آنقدر رنج و عذاب تحمل نشدنی و آنقدر سعادت بی انتها در پیش بود
لکن راسکلنیکف دیگر احیا شده بود
خودش هم این را می دانست و با تمام وجود تازه ی خود این را احساس می کرد
جنایت و مکافات/فیودور داستا یفسکی/ترجمه ی مهری آهی/انتشارات خوارزمی/صفحه ی 775
6 Comments:
وقتی تو می ایی همه چیز گم میشود
آپم.
عـ شـ ق خاطره است
در آغوش های لایزال
(!)
زنده باد عـ شـ ق +
i should read this book.
نوشتيد: "خیلی کمک کردی ممنون" نفهميدم در مورد چي من كمكتان كردم..
خواهش مي كنم.. تنها اطلاع رساني بود.. ولي مرگ قسطي فردينان سلين را با ترجمه مهدي سحابي از دست ندهيد..
سونیا پترویچ آره همین بود؟
Post a Comment
<< Home