Tuesday, December 29, 2009

سکوت کرده بودیم...لحظه های زیادی
!یک ساعت شد؟
!نمی دانم
اما برای من یک قرن طول کشید
..هوا نبود
....تنفس نبود
به چشمانت فکر کردم
به قلبت که حتما تند و تند میزد
خیلی دلم می خواست زبان باز کنم و برایت بگویم
بگویم که کاش میشد برایت بغض ها را تعریف کرد
اینکه تنهایی هایم را فقط با خیال چشمانت پر می کنم
شب های نبودنت را با سکوت رنگ و رو رفته ی شعرهایم
...
وقتی سکوت آشوب گرفته مان را شکستی میخواستم چشمانت را باز باز ببینم
تا ته سیاهی شان بروم
لمس کنم تمام پریشانی ات را
بگویم که امشب با تو اصلا سردم نیست
...به بازویت که تکیه دادم
نذر کردم تمام دنیا را بدهم تا همیشه شانه ات را برای تکیه کردن داشته باشم
!پ.ن:تو مهربانی
...مثل همان نسیمی که تو را برای من هدیه آورد
...پ.ن:حتی اگر نباشی آنقدر برایم ساخته ای تا در خانه ی خیالت زنده باشم

7 Comments:

Anonymous Anonymous said...

خیلی جالب بود! تمام هستی در مقابل شانه ای برای تکیه کردن!!! معامله ی خوبیه
وبلاگ قشنگی دارید , با اجازه لینکتون می کنم

5:35 PM  
Anonymous هلیا said...

آه
که سکوت عـ شـ ق
از هر فریادی
رساتر است
و من
دریا می شوم
!وقتی تو را در آغوش می کشم


چه خوبست +
که تو را و واژه هایت را دارم
مهسای من

9:33 PM  
Anonymous تبسم said...

پس واقعیت چه می شود؟خانه ی خیال تا کی؟

11:51 PM  
Anonymous مصلوب said...

عاشقانه هاي اينگونه تان بسيار عميق است..

11:43 PM  
Anonymous آرزو said...

چه بدل می نشیند
از دل بر آمده هایت
مهربانی اش
برایت
افزون

9:36 AM  
Anonymous ساقی said...

salam
agar mikhahi dar khiyal zende bashi
marg ra entekhab kon

in faghat ye nazare albate

8:16 PM  
Anonymous پژمان said...

درود

زیبا بود

قلم زیبایی دارید

در صورت تمایل خوشحال می شوم تبال

لینک داشته باشیم

11:22 AM  

Post a Comment

<< Home