سکوت کرده بودیم...لحظه های زیادی
!یک ساعت شد؟
!نمی دانم
اما برای من یک قرن طول کشید
..هوا نبود
....تنفس نبود
به چشمانت فکر کردم
به قلبت که حتما تند و تند میزد
خیلی دلم می خواست زبان باز کنم و برایت بگویم
بگویم که کاش میشد برایت بغض ها را تعریف کرد
اینکه تنهایی هایم را فقط با خیال چشمانت پر می کنم
شب های نبودنت را با سکوت رنگ و رو رفته ی شعرهایم
...
وقتی سکوت آشوب گرفته مان را شکستی میخواستم چشمانت را باز باز ببینم
تا ته سیاهی شان بروم
لمس کنم تمام پریشانی ات را
بگویم که امشب با تو اصلا سردم نیست
...به بازویت که تکیه دادم
نذر کردم تمام دنیا را بدهم تا همیشه شانه ات را برای تکیه کردن داشته باشم
!پ.ن:تو مهربانی
...مثل همان نسیمی که تو را برای من هدیه آورد
...پ.ن:حتی اگر نباشی آنقدر برایم ساخته ای تا در خانه ی خیالت زنده باشم