یواش یواش همه دارن میرن
چشماتو خوب باز کن مهسا ببین چقدر غریب شدی
فقط تو موندی و بخار نفست روی شیشه ی پنجره
شاید تا چند وقت دیگه همون بخار هم نباشه
هیچ متوجه شدی چند وقته دلت فقط بهونه های الکی می گیره؟
داره اون روز میرسه که دیگه حتی قدم زدن با قورباغه ت زیر بارون لذت بخش نیست
دیگه گندمزار تو رو یاد کسی نمی اندازه
دیگه نه از نگاهت میشه چیزی فهمید نه از حرفات
کجایی مهسا؟ کجا داری میری؟
میدونم
دیگه از رفتن و نرسیدن خسته شدی
دیگه حالت از هر چی جاده ست بهم میخوره
دلت یه بغض میخواد که بتونه راحت و بی دغدغه بشکنه
مثل شکستن دل آدما که بعضیا عین آب خوردن این کارو می کنن
شاید خودت هم جزشون باشی
یه ذره فکر کن