Sunday, November 22, 2009

...آسمان زیر پایمان
!شفافی قلبت را آسان شنیدم
گل آبی رنگ بارانی آن شب
سکوت افسانه ای مهتاب
...خلوت بود و خواستنی
روح شعر در پرواز
سایبان قدیمی نگاهت بارانی
طلوع لحظه های خوش زیبا
این تو بودی که باز هم سرمای شبم را با گرمای محبتت بخشیدی
چطور بگویم نازنین
!چقدر دلپذیری
خاطرم نیست تو از بارانی
یا که از نسل نسیم
...هر چه هستی گذرا نیست هوایت
!یادت
نیمه شب-پارک نیاوران

Tuesday, November 10, 2009

می خواستند با هم صحبت کنند اما نمی توانستند
اشک در دیدگانشان حلقه زده بود
هردو بی رنگ و نحیف بودند
اما در این چهره های بی رنگ بیمار پرتوی از آینده ای نو و
زندگانی تازه ای می درخشید
هر دو آنان را عشق احیا کرده بود
قلب هر یک برای دیگری سرچشمه ای لایزال از زندگی بود
قرار گذاشتند منتظر شوند و صبر کنند
هنوز هفت سال باقی مانده بود و تا آن وقت آنقدر رنج و عذاب تحمل نشدنی و آنقدر سعادت بی انتها در پیش بود
لکن راسکلنیکف دیگر احیا شده بود
خودش هم این را می دانست و با تمام وجود تازه ی خود این را احساس می کرد
جنایت و مکافات/فیودور داستا یفسکی/ترجمه ی مهری آهی/انتشارات خوارزمی/صفحه ی 775

Sunday, November 01, 2009

!همه چیز خاطره شده
حتی ابرهای سنگین این روزها آسمان ارومیه را برایم باران دارند
!حتی صدای زنگ موبایل همسایه
...
نکند این خودکارهای اکلیلی همه رنگ روی میز هم خاطره شوند
همین قاب عکس های کنار هم و پر از لبخند
می شود مال جوانی هایمان روزی
انگار کمی غم انگیز است که آدم دیگر به قبلا به گذشته نرسد
حالا اگر حتی یک بار دیگر هم ارومیه مسافر باشم
دیگر برفش به سپیدی مرگ و یخ نیست
...
این غروب هم مثل چند غروب گذشته افسردگی زیر پوستی مخصوص هوای پاییز آمده به سراغم
اما میدانم که حالا غم های قدیمی مثل یک سایه برای چشمانم شده
ولی نمی دانم غم ها و تنهایی های گهگدار امروز پریشانی را از فرداهایم فراری میدهد یانه
!چه روزهای پاییزی نابی
باور چهار ساله شدن پیوند برادر بزرگترم سخت است
هنوزعکسهای شیرین لبخندشان به همان تر و تازگی آن شب مانده