دیشب که باران آمد
...آرزو کردم کاش فردا شب هم باران بیاید
!...که شب سالگرد پیوندمان بشود بارانی
که حضور خیست را در قدم زدن های تاریک تنهاییمان داشته باشم
...که ببینم موهای سیاه ساده ات پریشان روی پیشانی ات
که بار دیگر دستم را بگیری و انگشت دومم را بخواهی و
حلقه را با سکوت و نوازش آرام بر پوست نازکم جای دهی
...
چه بعد از ظهر شیرینی بود
! آن روز که برای همیشه ماندنی شدی
حالا...پرده های اتاقم را تا آمدنت کنار نمیزنم
و در دفترچه ی یاداشت مهربانم
:مینویسم
فردا ...اولین سالگرد پیوندمان
1388.6.8