Saturday, August 29, 2009

دیشب که باران آمد
...آرزو کردم کاش فردا شب هم باران بیاید
!...که شب سالگرد پیوندمان بشود بارانی
که حضور خیست را در قدم زدن های تاریک تنهاییمان داشته باشم
...که ببینم موهای سیاه ساده ات پریشان روی پیشانی ات
که بار دیگر دستم را بگیری و انگشت دومم را بخواهی و
حلقه را با سکوت و نوازش آرام بر پوست نازکم جای دهی
...
چه بعد از ظهر شیرینی بود
! آن روز که برای همیشه ماندنی شدی
حالا...پرده های اتاقم را تا آمدنت کنار نمیزنم
و در دفترچه ی یاداشت مهربانم
:مینویسم
فردا ...اولین سالگرد پیوندمان
1388.6.8

Thursday, August 20, 2009

شب و شعر و شمال
مگر از یاد برده ام مه سنگین آن شب را؟
سرم را از پنجره ی ماشین بیرون کرده بودم و تو تندتر می رفتی
آنقدر تند تا خیسی مه بر گردنم بنشیند و تو بخندی
تو بخندی بر عروس یک ساله ات ومن شعر بخواهم
میان هیاهوی کندوان و جیغ و دادهای همیشه
...چشمانت برایم غزل ساختند و دستهایت باران
!چه اتفاقی شد آن شب برای همیشه
کنار من انگار سایبانی از آرامش ساختی
و من یک بار دیگر تن پر غرورم را لم دادم بر صندلی و تو گفتی
بخواب
...
من فقط صدای خواننده ی سیاهپوست دوست داشتنی ات را شنیدم
گفتی دلت برای رمضان تنگ شده -
...نفس بکش عزیز من
!این هم رمضان
...فقط قدرش را بدان
!آمین

Thursday, August 13, 2009

چگونه روح در پرواز عاشقی شادمان است
...در حالیکه معشوقش روی زمین بدون او می گرید
هنوز نتوانستم آرامش ارواح انسانهای مرده در بر معشوقشان را درک کنم
...دیشب چه شب غمگینی بود
آیا هنوز هم دیوارهای کوچک آن خانه از اشک های هرشبه ام نمناک مانده است؟ -

Monday, August 03, 2009

!به آسمان نگاه کن
ستاره ها به یمن پیوند مقدست می درخشند و فرشته ها برای تو به رقص درآمده اند
...یادت باشد هم نفس کودکی هایم
که اینجا
دخترکی در صحرای سکوت همیشه اش برای آرزوهای بزرگت
سر به شب می ساید ودعا می کند
...برادر مهربانم پیوندت جاودانه
!عاشقی حقیقت عمرت
عازم سفریم به چالوس*
عطر سبز آرامش