Tuesday, July 26, 2005

...و اما عشق

بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید
هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد
اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن
((دکتر شریعتی ))

آتش بدون دود

!بجنگ مارال التماس می کنم بجنگ
مرا از مرگ هراسی نیست تو خوب می دانی
هراس من از آن است که مبادا اندوه مرگ من
تو را به عزلتی بی اثر بکشاند
!مارال
تمام شدن مساله ای نیست
چگونه تمام شدن مساله ی ماست
قبول کن که من این نیمه ی کوچک تو بد تمام نشدم
هیچ چیز پاکی را لکه دار نکردم
و هیچ ارزشی را به بی ارزشی نکشاندم
مارال بجنگ
التماس میکنم التماس میکنم التماس میکنم
بجنگ
...
((آلنی ))
:مارال نامه را بویید بوسید بر دیده ی تر نهاد و در دل خویش گفت
... !آقای من! التماس چرا ؟ بخواه و فرمان بده . به خشونت
برگرفته از جلد هفتم، آتش بدون دود، نادر ابراهیمی

Friday, July 22, 2005

خواب

دیشب خوابت را دیدم
به بالینم آمده بودی فقط می دیدم که با من حرف میزنی
می گریستی ؟
می خندیدی ؟
شاید هم ساکت شده بودی
نمیدانم
...آنقدر تو را فریاد زدم که حنجره ام درد گرفت
آنقدر گریه کردم تا شاید صدایم را بشنوی اما تو فقط حرف میزدی
...شاید هم ساکت بودی
از من چه می خواستی نازنین ؟
امشب هم به بالینم بیااما ساکت باش و بگذار فقط من برایت حرف بزنم
... برایت بگویم از دنیایی که بدون تو در آن زندگی می کنم
بگویم از بعد از رفتنت
... با جسم بی جانت چه کنم دلبندم
با چشمان بی تحرکت که روزی سرشار از عشق و انرژی بود
با دستان یخ زده ات که روزگاری مامن گرم و مطمئن دستانم بود
و قلب آرامی که هر لحظه تپشش مرا به زندگی از می گرداند
امشب بیا و به صدای قلبم گوش بسپار
آنقدر دردناک و دلگیر است که زخم تنهایی را روی جسم بی جانت حس خواهی کرد
مرا ببخش اگر تلخم
اگر غمگینم
اگر مثل گذشته ها نمی خندم
...مرا ببخش
آنقدر رفتنت با هجوم ناگهانی ناباوری ها دردها و تنهایی ها همراه بود که عروسک ظریف و زیبایت را به روح سنگین و خاموشی مبدل کرد
اینک فقط یک امشب به خوابم بیا
و به من گوش بسپار
آنگاه درمی یابی که وصال شیرینت آنقدرها هم ارزش رفتن را نداشت

Thursday, July 21, 2005

...کودکی

خیال سرکش و ولگردم در مستی لحظه ها گم شده
مرا ببین کودک درونم
ببین
این بار میخواهم با تو به گذشته ی زیبایم برگردم
به همان عشق قدیمی
یک آرزوی پر از گل
یک پروانه ی سفید
یک عروسک با چشمان آبی و تور صورتی
و آنقدر در کوچه پس کوچه های قدیمی خاطراتم بدوم تا در آن گم شوم
من عاشق گم شدنم
تو را خواهم بویید ای کودکی نازنینم
با هم به قلب اقیانوس افکار و نوازش ها خواهیم رفت و در آنجا خواهیم رقصید
من و تو چقدر خوشبختیم

Thursday, July 14, 2005

نقاب

!... در فروزش هستي و قلب به ناچار شب مي شد
!... به ناچار روح خاکستريم را بر تن فريبکارش دميدم
! چه حاصل شد از اين همه عشقبازي هاي بي دليل؟
من خودم را يافتم با وحشت... با درد و خستگي ... اينکه از شرم نگاهش پشيمان نشوم يا که در قلبش صداي شکستني خرد شدني نشنوم
!تمام روزگارش همين است! اينکه بنشيند و در رقابت با انسان ها بينديشد زندگي يعني اين ؟ ...
پايان نخواهد يافت -
! ! آن کلمات رمز حرف داري که به سرعت از دهانت خارج ميشود
من براي هميشه خوابيده ام ...! و تو اي حرف زندگي ... تو را با نخستين چهره ات خواستم آنکه مرا تا اوج ابرها برد و اينک تو ... آن نقاب سخت مزخرف را داري که هر چه تلاش کردم آن را ندريدم
!...من تو را مي خواهم
! ... تو را با همان زيبايي ابتدايي و کوچک که بوي شب ميداد و ستاره
...تو را با همان رخت بي آب و آتش که نسيمي بود از دريا و جاودانه بود برايم
... اينک اين گوشه در عزلت و پريشاني
با تو چه کنم که از دلم رخت بر بسته اي

Thursday, July 07, 2005

زمانی برای گریستن نیست

زمانی برای گریستن نیست عنوان کتابیه که حدودا 320 صفحه یا بیشتر داشت من در عرض 2 روز خوندمش داستان فوق العاده کشش دار و جذابیه یه داستان جنایی که توش "بانی ویلر" زن 35 ساله ی داستان کاملا طبیعی و واقعی ظاهر میشه واقعا رمان های خانم جوی فیلدینگ رمان های فوق العاده ای هستن که هر کدومشون با یه داستان جذاب و جدید به ذهن های ما میان و فقط و فقط فکر واحساساتمون رو تسخیر میکنن توصیه می کنم حتما یکی از رمانهاش رو بخونید حتما بدنبال تهیه بقیه آثار این نویسنده باهوش و فوق العاده برید
آثار : بوسه خداحافظی با مادر
بیگانه ای با من است
زمانی برای گریستن نیست
ژرفای زندگی. 16/4/84

Friday, July 01, 2005

...می دانم

همیشه او
...! روزها می گذرند و من بزرگ می شوم ...! تلخ و ناگهانی
...زندگی ...؟!!! تا نهایت تفکر
از چه رنج خواهیم برد؟ از چه خواهیم ترسید؟ ایا در بطن هستی تو قلبی می تپد که میداند می نالی؟!
" فقط باید بدانیم "
!نمی دانم ...نمیدانم برای گذشته ام چه داشته ام! اما اینده ام روشن است... میدانم
...!دانستن کافی است
اینکه بدانی برای روزهای بارانی و سردت دو دست گرم همراه داری ! اینکه بدانی برای چشمان اشکبارت، دو چشم نگران ملتهب و
!سر در گم اند
! دانستن کافی است
...! و تو
!و تو نمی دانی که چقدر سخت است بی تو بودن
!و تو نمی دانی که چه دلتنگم بی تو
...
!دانستن برای من و قلبم کافیست
من برای تو تا ابد حرف دارم
تا ابد ... نوشته و درد و گریه
!!تو میدانی ؟!! تو میدانی ؟