!پدر برگشته
...از دیار سهراب
...از خاک سهراب
...بوی گل می دهد و گلاب
!بوی خوش جناب عشق
!آه! ای عشق
خوابت را می دیدم که گهواره ام را تکان می دادی
..می بوییدی
...می بوسیدی
در آغوشم می کشیدی
موهایم را شانه می کردی
در کیف صورتی رنگم نان و پنیر و خیار می گذاشتی
تمام راه مدرسه را با من می آمدی
و از دکان مشتی برایم آلوچه می خریدی
می دیدم که مداد رنگی هایت را به من می دادی تا با آن صورتت را نقاشی کنم
!...کاغذ تر می شد و سفید میماند
!و تو لبخند میزدی
...و من هرگز ندانستم که هستی
نخواستی روی درخت یادگاری بنویسم
حالا فقط می دانم که نارون سر خیابان تو را دوست دارد
اشک هایم را پاک می کردی ومرا با خودت به شمال می بردی
...
...کم کم نوشته هایم را خواندی و فهمیدی بزرگ شده ام
!فاصله گرفتی
!...خواستی به عادت پیرامونت تنهایم بگذاری
...رهایم کرده بودی واز دور هما غوشی ام را با باد مراقب بودی
!گاهی نگاه نگهدارت را روی پوست بالغم احساس می کردم
!اما نمی دانستم هستی یا نیستی
انگار جفتمان پاک فراموش کرده بودیم که چه کودکی نازنینی در کنار هم داشتیم
به من بگو حتی شد یک لحظه به باد حسودی کنی؟
...نمی دانم!نمی آمدی به خیال اینکه مزاحمم نشوی
آنقدر نیامدی تا بدون تو شدم
بدون تو شدم
...
باد آمد و مرا با خود برد
اعتراضی نکردی
و من بی سلاح تر از باد بودم...
...
می دیدم که مرده ام
تو بر سر مزارم فاتحه می خواندی
گل آورده بودی وسنگ قبرم را گلاب پاشی می کردی
...حالا هر شب جمعه منتظرت هستم
با همان بوی گلاب که پدر با خودش آورد
...باز هم معرفت تو ای عشق