Saturday, May 30, 2009

پرنس آندره به ناتاشا نگریست که مشغول خواندن بود.احساسی تازه و خوشایند در وجودش پدید آمد که در عین حال اندوهناک نیز بود
...کوچکترین بهانه ای برای گریستن نداشت اما آماده ی گریستن بود
برای چه؟ برای عشق گذشته؟ برای پرنسس کوچک؟ برای نومیدی ها و دلشکستگی های خود؟ برای امیدهایی که به آینده اش داشت؟
!هم آری و هم نه
آنچه او را بیشتر به گریه وا میداشت آگاهی از تضاد وحشت آوری بود که به صورتی بزرگ و نامحدود در نهادش می دید
و در می یافت که محدوده ی مادی او را هم شادمان می کند و هم اندوهگین


برگرفته ازجلد اول رمان جنگ و صلح نوشته ی لیونیکلایویچ تولستوی - مترجم : شهلا انسانی - صفحه ی پانصد و چهل و یکم
نشر کلبه

Sunday, May 17, 2009

فصل جدیدی آغاز شده
بهار پر گل اما بی عطر یار
در پی موفقیتی تازه و تلاشی جدید و پر ثمر
در پی آسمانی پر ستاره تر و شبی مهتابی تر
نگاهی بر فراز اقیانوس های بلند
...
که از این پس هر تیک تیک ساعتی برایم قلمی است از انتظار
و هر بعدازظهر چهارشنبه ای اشتیاق است و شور
و هر جمعه شبی سخت است از فراق
...زین پس باید دفتری از نوشته هایم را
عاشقانه هایم و دلتنگی هایم را برایت کنار بگذارم
تا در تنهایی هایت دست خطم را بخوانی
و من در نبودن هایت بدانم
که چشمان روانت بر من جاری ست
و چقدر این بعد از ظهرهای دلتنگی خواب می شود بی تو

...

Saturday, May 02, 2009

هزار ترانه و حریر
هزار هزار گل نیلی براق
...دیگر بهارمان دل نشین نیست
دیگر ترانه هایه مان سایه ی سری ندارند
روحش شاد
مادر آمد...مادر در باران آمد