Sunday, June 21, 2009

بهتر است گوشه ای ملایم از اتاق آفتابی ام بنشینم و کتاب بنفش رنگ نو شدنم را بخوانم که چاپ بیست و نهمش است و ف . ح میگفت خیلی برایم به دنبالش بوده
!آری
!همان حالت آشنا و دوست داشتنی مطالعه در آرامش آبی خانه
...
پلک هایم خود بخود بسته می شوند
شاید خیلی خسته ام
...
...کاش زاینده رود خشک نبود
غروب گیج خردادماه ... دل تنگ دست هایش _

Saturday, June 13, 2009

بیست و چهار ساله شدم
به سادگی پریدن کبوتر از پشت بام بارانی
!به نرمی
...
حالا که روبروی آیینه می ایستم و خوب تماشا می کنم
!باور می کنم گذشتن را
به خاطر تمام لحظات خاطره انگیزی که برایم کاشتی ونوشتی ممنونم مهربانترین
خدا را شکر که تو هستی
...