دیروز که تنها بر پهنه ی زنده رود نشسته بودی
من میان باران های نارنجی آسمان روبروی پنجره ی خانگی اتاق نشسته بودم
بغض سر رسیده بود و می خندید
این نوروز که بیاید دیگر قصه ی تلخی نخواهیم داشت
...
شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
سالها بود دگر کوچه ی مهتاب خیابان شده بود
...
پ.ن: با هیچ بارانی رد پایت از کوچه های قلبم پاک نخواهد شد