Monday, March 15, 2010

...دیشب آخرین بیرون رفتنمان به قصد تفریح قبل از عروسی بود
یک صحبت طولانی در مورد آینده و بعد تقسیم کردن لحظات پر التهاب پیش رو با زوج جوانی که دوستشان داریم
...
تو مهربان بودی
هم در رستوران که خواستی استیک فلفلی ام را تا ته بخورم و به قول خودت تا عروسی کمی چاق شوم
هم در چایخانه ی سنتی که دود قلیان را با تمرکز حباب می کردی و بیرون می دادی
...
که از شاخه نبات های میان فنجان چای خوشت آمد و من یاد عقدمان افتادم
...
و لحظات آخری که پارک را و نیمکت را انتخاب کردیم برای نشستن و کنار هم بودن
!تو خواستی من بخندم
آب حوض بزرگ داخل پارک را به من پاشیدی و من مجبور شدم بدوم
...
!و وقتی خواب آلود و بی انتها از هم خداحافظی کردیم
...پ.ن:بغض می کنم وقتی وسایلم را از خانه ی پدری جمع می کنم

Saturday, March 06, 2010

نمی دانم این سرماخوردگی نافرم از کجا آمد
از رقصیدن ها و جیغ کشیدن ها و هیجانات برای عروسی برادر کوچک
!یا اینکه تالار سرد بود و نفهمیدم
عرق بادی شدم و یا از بی خوابی های این چند وقته بدنم مستعد پذیرفتن هر جور ویروس خوب وبدی هست
یادم هست روز پاتختی از حمام خیس خیس بیرون آمدم و خسته بدون پتو خوابیدم
...در هم باز بود و باد می آمد داخل
!یا اینکه مریم مریض بود و مریضی اش را به من داد
شاید هم این سرماخوردگی هدیه ی قبل از عروسی ام از طرف طبیعت است
بیست و چهار روز مانده به عروسی و هزاران کار نکرده
...
پ. ن : این بهار هم بوی بهتری دارد هم شکوفه های زیباتری

Saturday, February 20, 2010

!خانه چقدر تنهاست
...بوی دلتنگی می دهد بدون مادر
...بغض کرده بودم که رفت
رفت تا برای پسر کوچک محبوبش بساط عروسی پهن کند
...
اسفند ماه نوید هزاران مهربانی است...
!حتی اگر رعد و برق باشد وباران
پ.ن:خاطرات یک گیشا زیباترین فیلمی بود که این چند وقته دیدم

Saturday, February 06, 2010

اقاقی ها که بشکفند چشمانمان گشوده میشود به پیوند
پیوند راستینی که بغض ها را خاطره می کند و دلتنگی ها را عبوث
...
نمی دانم تکیه به کجا داده بودم فقط می دانم شانه ی تو نبود
سرمای بهمن به صورتم می خورد و موها و دامن مشکی تورم را با خود می برد
اشک هایم آرام افتادند
...
..
.
پ.ن: میهمانم کن
به جرعه ای از نگاهت
ای پاک اهورایی

Tuesday, January 26, 2010

دیروز که تنها بر پهنه ی زنده رود نشسته بودی
من میان باران های نارنجی آسمان روبروی پنجره ی خانگی اتاق نشسته بودم
بغض سر رسیده بود و می خندید
این نوروز که بیاید دیگر قصه ی تلخی نخواهیم داشت
...
شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
سالها بود دگر کوچه ی مهتاب خیابان شده بود
...
پ.ن: با هیچ بارانی رد پایت از کوچه های قلبم پاک نخواهد شد

Saturday, January 16, 2010

برای رنگی بودن لحظاتت دعا می کنم یار غارم
آن شب های تنهایی یادت هست؟
میان عطش دیدار شهر و دیارمان فقط یکدیگر را داشتیم تا برای هم حافظ بخوانیم و غزلیات سعدی را از بر کنیم
تا نگاه منتظرمان را برای هم به یادگار بگذاریم
...دستنوشته هایت هنوز هست
از ترم چهار و پنج
...
!باور کن سخت بود جدایی
تولدت مبارک گل نرگسم

Saturday, January 09, 2010

مارسل : منظورت چه بود از آن برخوردت با سن- لو؟
آلبرتین : با سن- لو؟ تو منظورت چیه؟
مارسل : خودت را می مالیدی به او.لاس میزدی باهاش . منظورت چه بود ار آن کارها؟
آلبرتین : اوه...عمدا آن جور رفتار می کردم. نمی خواستم که گمان کند که تو و من ... با هم صمیمی هستیم اما در هر حال من با او لاس نمیزدم . با سگش می زدم
!مارسل : نشنیدی چه گفت؟ سگش ماده بود
آلبرتین : اوه
مارسل : من باید به همه ی این چیزها خاتمه بدهم.باید پیش از اینها این کار را می کردم
مارسل : وفت تلف کردن بود
....
سوان : من را بگو که چندین سال از عمرم تلف شد . آرزوی مرگ کردم . بزرگترین عشقم عشق به زنی شد که بعد جذبم نکرد.تکه ی من نبود
از کتاب "در جستجوی زمان از دست رفته" اثر مارسل پروست/ترجمه ی عباس پزمان/انتشارات هرمس